دیروز دونه های برف که می بارید با هر دونه اش دلم پر می کشید به دوران بچگیم گیسو و باباش تو حیاط مشغول برف بازی بودن و من از تراس مشغول دیدن این صحنه دل انگیز واقعاً یاد بچگی بخیر یادم نمی ره روزی که یه کوه برف باریده بود و باید صبح با خواهرهام می رفتیم مدرسه بابای نازنینم صبح بهم گفت که امروز تعطیله از رادیو شنیده اما گفتم نه! می رم شاید مدرسه ما رو نگفته باشه! آخ که چه ساده بودیم ما هر چی گفت گفتم نه بابا جونم می رم آخه امتحان دارم عصبانی شد و گفت خوب برو دو تا خواهرهام بهم گفتن "دیوونه" و پتو رو رو سرشون کشیدن و خوابیدن رفتم با اون سوز و سرمای وحشتناک صبح زمستونی ...